
سلااااااااااام به روی ماه نشسته ی همه ی جوانان فرهیخته ی این مرزو بوم و اینا...!
من مثلا ۲۷ آبان حذفی انگل دارم و دقیق ۱۰ روز کامله که حتی انگشت مبارک رو هم به حتی یک جزوه آلوده نکردم! حتی یک برگه!! 
البته الان که فکر میکنم یه مقدار داره بدم میاد از خودم حقیقتش... چون آدم خیلی باید بیتربیت باشه که ببینه دوستاش اونجوری خر میزنن و بعد در کمال ارامش بشینه کار دیگه بکنه(یا مثلا پاشه بره یه کار دیگه بکنه..) یه مقدارم خجال میکشم از روی دانشگاه!
هربار سردر دانشگاهو میبینم یادم میاد از اهداف والایی که اینجا رو واسه ما بخاطر اونا (چی شد..؟!!!!
)ساختن مثلا!! و ما الان داریم از این محیط مقدس به چه منظورهایی استفاده میکنیم! هدفم از دانشگاه رفتن شده یا اینترنت یا تریا یا دیدن دوستا یا شرکت تو جشن یا تحویل مزه پرونی برای چاپ تو جزه ی کمیته علمی کلاسها یا (گلاب به روتون.. اگه سر راهم باشه دانشگاه... WC!!)
الانم که ۲-۳ روزیه سرما خوردم و همه جانبه شرمنده ی دانشگاه و استاد و درس و امتحان و مافیها شدم دربست!
البته شایدم آنفلوآنزا باشه! هنوز دکتر نرفتم آخه... البته فرار نکنیدا.. الان ماسک زدم و شما نمیگیرید... خیالتون جمع.. هواتونو دارم! (گرچه ماسکش مث مال دندونپزشکا نیس که فیلتر داشته باشه...
از همین معمولیاس که انگار کش زدی به دستمال کاغذی!!
)
.
آقا اصلا امروز ما به یه نیت دیگه اومدیم نت... ناخواسته کلی سخنرانی کردما! دل پری داشتم!! 
میخوام اگه موافق باشین شروع کنم به تعریف یه قصه واستون... قصه ی یه... قصه ی یه خاطره... یه حس خوب... (قرار نیس هملت بخونید اینجاها!! صابون نزنید به دلتون دوستان!)... فقط چون بر خلاف دوست دندونمون که دنبال اراده اند واسه ترک bloggering ما فک میکنیم بیشتر داریم نیازمند میشیم به "به اشتراک گذاشتم حس ها و خاطرات"مون این فکر اومد تو ذهنم... 
بچه هایی که موافقن دستشونو ببرن بالا.....
پ ن: ببخشید اگه پراکنده و زیاد گفتم... خییییییلیییی تب دارم الان.. بچه های استاجر که الان اومدن پیشم اینو گفتن بهم!!
پ ن ۲:نظر بچه های پزشکی درمورد پاتولوژی عملی چی هس؟؟
این چند جلسه که مارفتیم دیدیم قطعیت تشخیص لام چیزی در حد فال قهوه است!! فاجعه...!!!
پ ن ۳:ااااا... انگل عملی هم که داره وحشتناک میشه.. قضیه ی اون فال قهوه واسه لامهای مالاریا هم اتفاق افتاد در حد تباهی...