چله شکن!

تابستان را دوست نداشته ام!

مرا به یادِ زنانی می اندازد که هیچوقت خوشم نیامده! از آنها که واردِ هر مجلس که میشوند، یک راست، صدرِ مجلس را حقِ مسلّم شان می دانند! که  هِی هِی دستشان را از زیرِ چادر بیرون می آورند و انگار لذت میبرند از فروکردنِ انگشترهای جواهرآلود در "جوانح"ِ ابناءِ بشر.

همین زنهای "گرمی" که همه جا هم هستند ها! به همه لبخند می زنند و من با هر لبخند، یادِ دزدهایی میفتم که سالهای بچگی ترسیم کرده بودم. که هدفشان از لبخندِ گَل و گُشادشان که چشمها را هم ریز می کند،  گول زدنِ بچه هاست! که ببرد و یک جایِ دور، یواشکی سرشان را بِبُرد!

همانها که "مگسِ دور شیرینی" دوست دارند برای خودشان! و البته "پشهء دور شیرینی" می شوند معمولا، برای جذبِ مشتری!

امسال خواستم در راستای تصمیم های جدید، پیش زمینه های ذهنی را بریزم دور و "چشم ها را باید شست... و جورِ  دیگر باید دید" بکنم!

از اول، بهار، هی به خودم گفتم: تابستانِ به این خوبی! به این پرباری، به این خوشگلی! بله!بله! امسال از اینوری نگاهش میکنم!!

بعد، تابستان که رسید، هی گفتم: به به.. چقدر که شما خوبی! چقدر که "گرمی"! به به...

و هی به زور لبها را کِش دادم تا منتهی الیهِ جایِ خالیِ دندانِ عقل...

حالا که این مصاحبتِ اجباری به آخر رسیده، حالا که سرویسِ روزگار مدام دارد بوق می زند برای خانمِ تابستان، و ایشان همش به ساعت نگاه میکنند و هی پروپای چادرِ مبارک را جمع و جور می کنند و لبخندهای عصبی تحویلِ حضارمی دهند، حالا که دیگر لحظه های برچیده شدنِ بساطِ این مهمانِ اجباری رسیده، یک نفسِ عمیق می کشم... بعد، آرام و با طماًنینه، نقاب را برمی دارم و می نشینم پشتِ رُلِ خودم!!

از حرصِ این 90 روز تحمل، زُل میزنم تو چشمهاش که گاهی هم قابلِ ترحم ند، و جوری که بفهد،  زورکی لبخند می زنم... از آنها که لب و لوچه ات چوبی شده انگار! از آنها که چشمهایت داد میزند: به سلامت. کاش زودتر..!!

چه کنم؟! حتی آوانسِ 90روزه هم نتوانست بهانه ای به دست، دلِ ما بدهد... نذرِ پائیز بوده احتمالا... که رقیبی جایش را تنگ نکند!

اسلوموشنِ این روزهایِ من؛ نفسِ عمیقِ کشداری ست که شانه هایم را بالا میبرد و دستهایم را به نشانهء بیگناهی در دوطرف می گشاید که:

"من خواستم.... دیدید که نشد!... متاسفم خانمِ تابستان... هیچ جوره دوستتان ندارم..."

 

 

+چله نشینیِ انتظارِ پائیز رو شروع کردم!

منتها چون فرصتِ 40روزه نیست، و صد البته  من همچنان به حفظِ حرمتِ پائیز تاکید دارم، چله های "دقیقه" ای میگیرم! به این صورت که هر 40 دقیقه یکبار به آرزوی پائیز، آهی می کشم و لبخندِ انتظاری میزنم و (از آنها که به زنانِ 9ماهه وحی می شود انگار!) و رویایی می سازم...

"من یک پائیزی ام".

 

فوران نوشت!

آهنگ نوشت: همين که مي نويسم و به واژه ميکشم تورو؛ دوباره بار غم مي شينه روي شونه هاي من/ همين که ميشکفي مث  يه گل ميون دفترم؛ دوباره گرمي لبات دوباره گونه هاي من/ همين که ميري از دلم، قرار آخرم مي شي؛ دوباره زخم مي خورم دوباره باورم ميشي/ هميشه کم ميارمت، هميشه کم ميارمت، نمي شه که نبارمت...

 حس نوشت: سکوت. فلسفه. فکر. و ديگر هيچ! من هم روزي مي رسم... و براي هيچ کس دستي تکان نخواهم داد... و حتي لبخندي...

رنگ نوشت: آبي سربي. با رگه هاي سرد...

انتظارنوشت: تنها 18روز تا ديدنت. خيلي دلم ميخواد بدونم سرنوشتم اگه هميشه بودي چه فرقي مي کرد...!

 

رویا

شعرنوشت بی مقدمه:

عشق، خودش آدماشو مي شناسه؛ هيشكي همينجوري اسير نمي شه

اينهمه رگ زدن تو طول تاريخ؛ هيشكي ديگه "اميركبير" نمي شه!

                                                                                   (علیرضا بدیع)

حس نوشت:

و نگاه خمار تو، تصوير گنگ روياهاي خواب آلود من است؛

كه هربار با شيطنت سرك مي كشد به اندروني احوالم.

تشنگي بعد هر رويا، بي علت نيست...

از چشمه ي حنجره ي تو، ناكام صدايت باز آمده ام!

                                                                (17آبان 89- 16:30)

میخوانمت به هزاران زیبایی

هزاران نام داري و من از آنهمه، "سلام" را دوست تر دارم... آنقدر كه هر لحظه افتخار مي كنم به خدايي كه نامش "سلام" است!
تورا با نامِ خودت به يادِ آدم ها مي آورم... به حرمت نامِ "سلام" ات، سلام هايم را زيبا كن. جوابهايت را هم!
دلگيرم از سلام هايي كه ناتمام مي مانند و به دستِ صاحبشان نمي رسند... دست سلام هايم را بگير. پروازشان بده به احترامِ "نامت"، تا "بامت."
هزاران نام داري و من از آنهمه، "لطيف" را دوست تر دارم.
سرگردانم به دنبال "قيدِ" اين نام! به دنبالِ "لطافت"!
زمختي را خوب مي بينم اين روزها. مي شناسم هم! نامِ "لطيف" ات را در تلاطمِ سختي هايِ "زنده گي" مي خواهم... اي تويي كه "بخشاينده ي بي دريغ است"!
هزاران نام داري و از آن ميان، "رفيق" را دوست تر دارم.
"حيران"، صفتِ لحظه ايِ حالم شده در تكاپويِ "قيدِ" اين نام! دلتنگم براي تماشاي تو در قابِ رفيق.
دلِ كوچكم باز مي گيرد وقتي سهمش را از اين نامت نمي گيرد... بهانه ي دلم پرهياهوتر شده اين روزها! گريه هايش را ببين! كودكانه نمايشِ تو را مي خواهد... نشانش بده تا دير نشده؛ تا مي بينم...
هزاران نام زيبا داري؛ و تو را مي خوانم به هزاران زيبايي...