بدرقه میکنیم!

زنده ایم و 88 رو بدرقه میکنیم...

همونقدر که ممکن بود الان نباشم؛ ممکنه همچین روزی تو 89 هم نباشم... به همین سادگی.

"طلب نداریم که از خدا!"

365 روز پیش همچین لحظاتی تو فرودگاه بودم. تک و تنها،  با یه کوله. وقتی میون زمین و آسمون یه دست نامرئی  سال رو تحویل داد بهم همچنان تنها بودم تو پروازی که آدمای توش کمترین شباهت دلگرم کننده و تسلی دهنده رو  به من داشتند.

سالی رو بدرقه میکنم که بهم خیلی چیزها یاد داد. سالی که یادگرفتم همیشه نباید همه چیزو تغییر داد. گاهی این منم که باید خودمو با شرایط تطبیق بدم... سالی که تطبیق دادن رو یاد گرفتم. گرچه دور، گرچه دیر، گرچه سخت، گرچه تلخ...

سالی که با دلگیری مزمن دوری از خونواده اومد و رفت و دلگیریشو مزمن تر کرد...

88 برای من با تلاش برای آزادی همراه بود. گرچه نتونستم که بجنگم.. اما.. ایمان به فکری که داشتم برام محکمتر شد. و این نوعی رشده...

تو 88 انگار سازگارتر شدم... و آرامتر.. و شادتر.

البته اگر برای خود خودم مینوشتم این متن رو، حتما یاداوری میکردم که چقدر اعتماد به نفس  داشت این سال برام.!

88 انگار تو کوله ی خالی من  چنتا "دوست" همراه و تا قسمتی "همفکر" هم یادگار گذاشت.. امیدوارم 89 بهشون مهر تداوم بزنه؛ اگه سهم دوستی من هستن.

در کل.. 88 دلگیری بود تو تنهایی.. و 88 شاد و پرباری بود تو باهم بودنها.

خدایا ... بوی 89 رو حس میکنم. ته مزه ی 88 رو با طعم 89 میچشم این لحظات... 89 رو پر از یاد تو با شادی و لذت و موفقیت و سربلندی اول واسه خونواده و دوستام و بعد واسه خودم میخوام ازت. به برکت گندم زار و به اشک بهار ...دوستانم رو پشتیبان باش...

(عیدی من همین باشه . مث اون عیدی خصوصی که 17 ربیع الاول ازت گرفتم و قرار شد بین خودمو خودت بمونه...)

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ ، هفت رنگش میشود هفتاد رنگ ..ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ، ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب، ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار ..

بوی باران بوی سبزه بوی خاک/ شاخه های شسته باران خورده پاک/ آسمان آبی و ابر سپید/ برگ های سبز بید/ عطر نرگس رقص باد/ نغمه ی شوق پرستوهای شاد/ خلوت گرم کبوترهای مست/ نرم نرمک میرسد اینک بهار/ خوش به حال روزگار/ خوش به حال چشمه ها و دشت ها/ خوش به حال دانه ها و سبزه ها/ خوش به حال غنچه های نیمه باز/ خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز...

همراه شو عزیز

گاهي كه مي شود مي ايستي؛ و مرور مي كني خاطرات لحظاتي را كه گذشتند و تو گذشتي. يا گذشتند و تو نگذشتي.

لحظاتي كه من و تو را به كنكاش هزار توي "علم" سپرد. لحظه لحظه اي كه گذشت و خاطره ي 900 روز "دانش"جويي را رقم زد.

روزهايي كه رفتند و بردند 900 برگ زندگي من و تو را؛ در معامله ي شيرين جهل با علم؛ به بهاي سنگين "عمر".

گاهي كه مي شود و با عقل محاسبه گر كه خلوت مي كني، شايد اصلا اين همراهي از سرعت تاخت اسب تكتاز "علم" تو بكاهد. شايد اعتراض نيمه ي مدرن را بشنوي براي ثانيه به ثانيه  save كردن غنيمتهاي شيريني كه لحظه هاي تو هستند.

اما.. گاهي كه مي شود به آواي لذيذ نيمه ي سنتي هم گوش دل بده...

همكلاسي امروز من! همكار فردايم!

به احترام 900 روز باهم سپردن، گاهي بايست، گاهي لحظه اي درنگ كن، گاهي مرور كن آنچه بوديم، آنچه خواستيم، و آنچه هستيم را...

گاهي "همراه شو عزيز/ دشوار زندگي، هرگز براي ما/ بي رزم مشترك، آسان نميشود/ همراه شو عزيز..."

پ ن ۱: متنی بود که واسه جشن علوم پایه نوشته بودم و خودم خوندمش و کلی مورد استقبال قرار گرفت! خوب بود اصلا؟؟

پ ن ۲:wondering stager.. نمیدونم چی بگم. حرفی نموند برای گفتن... خدا نگهدار.

پ ن ۳:

نام

نام خانوادگي

نام پدر

شناسنامه

دانشگاه محل تحصيل

نتيجه

الهام

 

 

 

علوم پزشکی مشهد

قبول

 به... اینم نتیجه ی قبولی ما...

فقط خدا میدونه حسم رو وقتی سینا رو بعد ۶ ماه بغل گرفته بودم و این نتیجه رو دیدم...!

مثل حالای من...

"میلاد رسول مهربانی و صاحبان روز تولدم مبارک..."

۱) بدی ش اینه که

حس کنی تو مسیر طولانی و سختت

تنهایی.

نظاره گری هم نداشته باشی حتی...

چه برسه به همراه و هم پا...

 

 ۲) بدی ش اینه که

شارژرت

فقط یه آدم باشه.

با تمام محدودیتهای ملازم گونه ی "انسان":

فنا   و غیبت  و  دلزدگی.

هرچند خوب و تک.

می تونه  باعث شه تمام دارایی ت - "انگیزه و هدفت"-

شبیه خودش بشن:

فانی و غائب و دلزده...

مثل حالای من.

پس نوشت: "علوم پایه را خدا پاس کرد...!" شکر.