شده تا حالا بترسي از خودت؟

که هرچي به کردار اين روزات فکر کني، منفي نبيني و تَوَهُم بزني که همه ي کارات رواله؟

که بترسي از اينکه افتاده باشي تو خط توجيه؟ که توجيه هاتو به هرکي قبولش داري ميگي، تأييدت کنه و اونم هم آوازت شه؟ و اونوقت باز بترسي که "کيا اطرافم رو پر کردن؟"

که بدجور "خرق عادت" بزني؛ و از عاقبتش که نترسي هيچ، بقيه ام دعوت کني بهش؟؟!

اينه حکايت اين روزاي من.

مي ترسم گاهي از اينهمه اطمينان. اينهمه تکيه به خودم.

لذت مي برم از قوي بودن. ولي کاش پيش از اين، خيلي پيش از اين، پيچ و خم قوي بودن تو زندگي رو نشونم داده بودند...

آهنگ نوشت: خودت خواستي که من مجبور باشم، برم جايي که از تو دور باشم/ تو پاي منُ از قلبت بريدي، خودت خواستي که من اينجور باشم/ خودت خواستي که احساسم بشه سرد، خودت خواستي نميشه کاري هم کرد/ مي ديدم دارم از چشمات ميفتم، مدارا کردم و چيزي نگفتم...(احسان خواجه امیری)

حس نوشت: روزي 2-3بار احوالپرسي هم ديدي افاقه نکرد؟؟ ديدي؟؟ براحتي شد 2 بار و 1 بار و... ميترسم برسه به هيچ. ميترسم يه روز که روبه روتم، زير چشمي نگام کني و زير لبي بگي: پارسال دوست، امسال آشنا...

دلم لک زده واسه وقتايي که دُردونه ت بودم. وقتايي که هر روزُ با صدات شروع ميکردم و هر شبُ با صدام تموم ميکردي.

وقتايي که همه ي همه ي توجه ت مال من بود؛ و همه ي همه ي عشق و نيازم مال تو!

ميدونم آخر راه ايستادي تا برسم و بندازم خودمو تو بغلت... ولي کوتاه بيا! نذار همه ي راهُ، بي همپا گَز کنم...

پس منتظرم.

Just 4 u!  فهميدي؟